درباره وبلاگ

داستان های کوتاه و جذاب
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ششمی ها!!! و آدرس darsy6.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 256
بازدید کل : 19154
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

داستانک
داستان های کوتاه و جذاب
شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:59 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 مردی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.



ادامه مطلب ...


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:58 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 پسر معتاد: گفتی چن؟؟

مرد فقیر:قابل شما رو نداره...1میلیون!

پسر معتاد: دفعه پیش کمترگفتی...

(بعد از کمی مکث)

حالا کجا هس؟

مرد فقیر

:دخترم! چای رو بیار...



شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:57 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 مرد فقیری بود که همیشه کره درست میکرد و او آن را به یکی از بقال های شهر میفروخت، آن زن

کره ها را به صورت دایره های یک کیلویی درست میکرد. مرد آن را به یکی از بقال های شهر
میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید. روزی مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم 
گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد؛ اندازه هر کره 900 گرم بود. او از دست مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم ، تو کره را به عنوان یک کیلویی فروختی در حالیکه وزن آن 900گرم است. مرد فقیر ناراحت شد،سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم. یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قراردادیم، یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه میگیریم!


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:57 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 پسرک پرسید: زندگی یعنی چی؟ مادرش گفت: یعنی اینکه بشینی درس بخونی، دکتر بشی. گفت: فقط همین؟ مادرش گفت: خوب… غذا بخوری، بزرگ بشی. اصلا ببینم تو به این چیزا چیکار داری؟ برو بشین سر درس ات.


پسرک از خانه بیرون رفت. کنار بازارچه قهوه خانه ای بود. پیرمردی نشته بود و قلیان می کشید. پسرک از پیرمرد پرسید: زندگی یعنی چی؟ پیر مرد گفت: یعنی اینکه بدنیا بیای، بزرگ بشی، پیر بشی و بعدشم… گفت: بعدشم چی؟ پیرمرد گفت: بعدش رو وقتی موقعش شد میفهمی. پسرک رفت و رفت تا به یک مرد جوان رسید و سوال خود را از جوان پرسید. مرد جوان گفت: یعنی اینکه عاشق بشی، دیوونش بشی بعدش یهو… پسرک گفت: بعدش یهو چی؟ جوان گفت: هیچی، زندگی یعنی همین دیگه.
پسرک رفت و به یک زن خیاط رسید و زن جوابش رو داد: زندگی یعنی این چرخ خیاطی من، یعنی کار کردن. آدم با کار زندس. اگه کار نکنی نه شیکمت سیر میمونه نه میتونی لباس بخری بپوشی نه هیچ چیز دیگه. پسر نگاهی به چرخ خیاطی انداخت و رفت.
...
به یک سگ ولگرد رسید و از او هم پرسید: زندگی یعنی چی؟ سگ گفت: یه سرپناه داشته باشی و غذای خوب بخوری تا مثل من تو زباله ها دنبال غذا نگردی. پسر تکه نان خشکی از جیبش در آورد و به سگ داد.
سگ هم دمش را جنباند. پسر رفت و رفت و از کوه ها و جنگلها گذشت و بدنیال معنی زندگی گشت ولی نمی دانست که خود دارد در زندگی قدم می گذارد.

زندگی از نظر اون این بود: زندگی یعنی به دنبال معنی زندگی گشتن!


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:54 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 

گفتند:" معرفت از که آموختی ؟ "
گفتم:" این روز ها سعی دارم ان را یاد بدهم"
پرسیدند:" چرا ؟ "
گفتنم :"معرفت ذاتی است ... یاد گرفتنی نیست ، اما شاید بتوان آن را یاد داد "



شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:54 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 ماهی توی آکواریوم ما ، هی میخواست یه چیزی بهم بگه !


تا دهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه !!!

 


ادامه مطلب ...


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:53 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 شبی خواب دیدم درساحل دریای زندگی با خدا قدم میزنم.رد پای هر دوی ما روی ساحل بود، وقتی برگشتم و به گذشته نگاه کردم دیدم در موقع سختی تنها یک ردپا کنارساحل است.پس ناراحت شدم وبه خدا گله کردم و گفتم: خدایا چرا در موقع سختی مرا تنها گذاشتی، توکه گفتی درتمام طول این راه با من هستی ولی حالا در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت ردپا دیده میشود..


خدا لبخندی زد و گفت: اگر درسخت ترین لحظات فقط یک رد پا میبینی این ردپای من است که تو تو بغلم بودی
............



شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:52 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند

چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.

بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام 

توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال

خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.



شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:51 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 پادشاهی دو شاهین كوچك به عنوان هدیه دریافت كرد. 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:مرگ, :: 9:48 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:ثروت, :: 9:40 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ 
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم.     



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 6:9 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .

 

چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای

خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟

 ... چشمان پدرم خیس شد .

بر گرفته از روزنامه همشهری  با اندکی تصرف



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 6:5 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 یرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد. 

پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟ 

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 6:4 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 سکوی مقابل فرش فروشی پاتوق من و دوستانم بود ... خاطرات شیرین آن روزها را فراموش نمی کنم

 

غروب یکی از روزها دختر کوچکی مقابل سکو زمین خورد ، به سرعت او را بلند کردم و برای اینکه جلوی

گریه اش را بگیرم به او یک آدامس دادم ... از آن روز به بعد گاهی برای گرفتن آدامس نزد من می آمد ...

چند روز پیش پس از سالها بر حسب اتفاق از آنجا گذشتم ، به یاد خاطرات گذشته به سکو خیره شدم

که صدای دختر جوانی مرا به خود آورد : آقا هنوز آدامس داری ؟!

 



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 6:2 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.

 


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 6:1 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی میکرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.
گفت: بابات کجاست؟
بچه زیرلب گفت: رفته آسمان.
سروان با تعجب پرسید: چی؟ مرده؟
بچه گفت: نه. هر شب از آسمان پایین میآید، با ما شام میخورد.
سروان چشم گرداند و درِِ کوچکی را در سقف دید.



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:درس, :: 6:0 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 

 

 



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:دلم, :: 5:55 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 در یک عصر زیبای بهاری ، مثل همیشه ، تک و تنها در اتاقش نشسته بود و از تنها پنجره اتاقش ، به بیرون نگاه می کرد .



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 2:18 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 

صدایش داد می‌زند که خوب نیست. باخودش سیگار آورده. پریشان‌. در چشم‌هایش حسی نیست جز غم. بار را حس می‌کنم بر دوشش. چشمانم لحظه‌ای بسته می‌شوند. باید درس پس بدهم، حس همراهی و هم‌دردی، نصیحت نکردن و فقظ گوش دادن. چشمانم بازمی‌شود. آماده‌ام.

 

باید برم کنار پنجره؟

نه همینجا بشین بکش. راحت باش.

پنجره را باز کرده‌ام و برگشته‌م. سهمگین بوده. حرفهایی شنیده که خیلی سخت و غمگین بوده. شروع می‌کنم. من هم شنیده‌ام . خودت را سرزنش نکن. خودت باش و صادق باش. بموقع می‌فهمد. یه روزی می‌فهمد. باز حرف می‌زند. هی می‌شنوم. از دستم در می‌رود و راه حل میدهم. نصیحت هم می‌کنم .  

 

 از آن رفتنی هم جز اشاره‌ای، چیزی به میان نمی‌آید. رفتن که همیشه سخت‌ست و برای او باید سخت‌تر باشد. ولی باری که امشب بر دوشش آمده آن رفتنی را از یادش برده انگار.

 

خوب بود؟

حس دلتنگی را از الان دارد ولی خب باید برود و کنار بیاید .

آره...

 یاد چشم‌هایم می‌افتم که هر چه سفت‌تر فشارش دادم در خدافظی، خیس‌تر شدند.

 

 حالش بهتر شده، شوخی‌ی می‌کند در حین رفتن. می‌رود.

 

به خودم نگاه می‌کنم. خیس شده‌ام . آب سردی ریخته‌اند روی سرم. برای همراهی و هم‌دردی همه چیز را دوباره دوره کرده‌ام. خیسم و سرد. مرور می‌کنم: آرزوهایم را، امیدهایم را، همه فکرهای آیندهِ مال خودم را،همه‌ را گفته‌ام. ناراحتی‌م را حتی. برای لحظه‌ای تسلا و برای یک لحظه همدردی اعتراف کرده‌ام. همه چیز را . دل‌خوش‌م که درد خودش آنقدر بزرگ هست که نفهمد من خودم دردِ دل داشته‌ام. فکر کرده فقط او حرف زده. فکر کرده فقط او شنیده. کاش شنیده‌هایش از یادش بروند.

 

 

 



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 2:16 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

مثل فرفره می‌چرخد. هربار هم که بایستد تصویرش ثابت است. همه چیز را به چرخش انداخته. دَوَرانی در تونل خاطره‌ها، امیدها، ترس‌ها و شادی‌ها. و البته غم‌ها. ایستادن‌های طولانیش را دوست دارم. تصویرِ ثابتِ ذهنی آمده روبرویم. بدون اجازه و اراده من سرعت می‌گیرذ. دلم می‌خواهد از هرکسی که نزدیکم هست خواهش کنم که دستش را از دماغم یا چشم‌هایم تو ببرد و بگیردش. انگاری فقط این‌دوتا بهش راه دارن.پشیمان می‌شوم. نه از ترسِ درد. از اینکه بیرون چه شکلی‌ست. و اگه دیگر تو نرود چه کنم؟