درباره وبلاگ

داستان های کوتاه و جذاب
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ششمی ها!!! و آدرس darsy6.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 18897
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

داستانک
داستان های کوتاه و جذاب
پنج شنبه 14 شهريور 1398برچسب:سلام, :: 10:48 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

داستان های کوتاه وجذابی در این جا به نمایش گذاشته می شود.

این داستان ها نشان می دهد که ما می توانیم راحت تر زندگی کنیم.

 

 



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:56 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
 کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
...........................................................
 گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.
 چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
 آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
 آیا ریسک می‌کنید؟

 



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:51 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 شكارچي پرنده سگ جديدي خريده بود، سگي كه ويژگي منحصر به فردي داشت. اين سگ ميتوانست روي آب راه برود. شكارچي وقتي اين را ديد نمي توانست باور كند و خيلي مشتاق بود كه اين را به دوستانش بگويد. براي همين يكي از دوستانش را به شكار مرغابي در بركه اي آن اطراف دعوت كرد.

او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.»



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:46 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 نهایی یعنی یکی رو از ته دل دوست داشته باشی

اما مطمئن با شی که اون دوستت نداره

تنهای یعنی همه عشقتو،... زندگیتو پای یه نفر بذاری

اما اون به یه بهونه کوچیک..تنهات بذاره و بره...

تنهایی یعنی وقتی بوی خیانت میشنوی

...فقط ازت عذر خواهی کنه و

دیگه هیچ تلاشی برای موندنت نکنه...

 

 



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:36 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 

ولین چیزی که ذهن ما را مشغول می‌کند گردن بلند زرافه است. اما زرافه یک خصوصیت دیگر هم دارد که بسیار جالب است!

زرافه‌ها بزرگ‌ترین قلب را در بین حیوانات خشکی دارند!

یک معلم خیلی بزرگ و مهربان از زبان آدم‌هایی که با دیگران با مهربانی و محبت صحبت می‌کنند به «زبان زرافه‌ای» یاد کرده است. او به همه‌ی معلمین و حتی پدر و مادرها توصیه می‌کند که با بچه‌ها با همین زبان یعنی زبان قلب صحبت کنند...

راستی اگر همه‌ی آدم‌ها مثل زرافه، با هم صحبت می‌کردند چه‌قدر دنیا زیبا می‌شد!

البته شاید دور از انتظار باشد که همه‌ی آدم‌ها مثل زرافه با قلب خود صحبت کنند ... 

اما می‌توان انتظار داشت که هر کدام از ما از خودمان شروع کنیم ...

راستی بچه‌هازرافه‌ها مثل دیگر حیوانات فاقد زبان معمولی هستند و نمی‌توانند صحبت کنند! ...

و هر چه در زبان زرافه‌ است دوستی و محبت است ...

در کنار زبان زرافه‌ای می‌توان «گوش زرافه‌ای» هم داشت. گوش زرافه‌ای همان شنیدن سخنان دیگران از روی محبت و دوستی است. گوشی که سعی می‌کند یکسره به دنبال ضعف در حرف‌های دیگران نباشد و در موارد زیادی هم خیلی از حرف‌ها را نشنیده بگیرد و در واقع گذشت نماید!... در این صورت است که می‌توانیم همه‌ی وجودمان را زرافه‌ای کنیم. در این حالت مراقبیم وقتی با دیگران صحبت می‌کنیم هر حرفی را بدون فکر بر زبان نیاوریم و زبان‌ ما هرگز به دیگران آزاری نرساند و همچنین در نظر خواهیم داشت که همه‌ی آدم‌ها همیشه سنجیده صحبت نمی‌کنند و بدین خاطر مراقب خواهیم بود که در مقابل حرف‌های نسنجیده و گاهاً آزاردهنده‌ی دیگران عکس‌العمل‌های تند و بی‌حساب انجام ندهیم چرا که بسیاری از موارد برخودهای سریع و تند ما بیش‌تر به خودمان صدمه خواهد زد و این‌جاست که گوش زرافه‌ای به کمک ما می‌آید! فراموش نکنید هر چند گذشت و صبوری در مقابل حرف‌های نسنجیده‌ی دیگران در موارد بسیاری سبب متنبه شدن آنان می‌گردد اما نتیجه‌ی مهم‌تر از آن حفظ آرامش درونی خودمان خواهد بود و البته که وقتی زبان و گوش‌مان زرافه‌ای شد کم‌کم فکر و شخصیت ما هم زرافه‌ای می‌گردد و آن‌جاست که هم خودمان به آرامش درونی می‌رسیم و هم به دیگرانی که با آن‌ها زندگی می‌کنیم (خواهر، برادر، دوست، هم مدرسه‌ای و ...) درس‌های مثبت و اثرگذاری خواهیم داد ...

حالا مي رويم سراغ يك سوال ديگر:آيا تا به حال درباره‌ي تفاوت ديدن در انسان‌ها فكر كرده‌ايد؟؟

حتماً‌ متوجه شده‌ايد كه همه انسان‌ها به همه چيز يكسان نگاه نمي‌كند عده‌اي در نگاه اول، فقط چيزهاي منفي آن را مي‌بيند و بعضي بيش‌تر به خوبي‌ها و مثبت‌ها در هر چيز توجه مي‌كند، اين نمونه‌اي از تفاوت نگاه‌ها در انسان‌هاست ،،،

بخشی از مطالب دکتر شاکری

 



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:35 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام كه هر وقت در كوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه كس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی كه می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل كرده است . 

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یك نسخه عملی به یك افسانه موزه نشین مبدل كرده ام . یكی ذوق میكند كه ترا بر روی برنج نوشته،‌یكی ذوق میكند كه ترا فرش كرده ،‌یكی ذوق میكند كه ترابا طلا نوشته ،‌یكی به خود میبالد كه ترا در كوچك ترین قطع ممكن منتشر كرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی كنیم ؟
قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان كه ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند كه خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یك نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ... 
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یك فستیوال مبدل شده ای حفظ كردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یك معرفت است یا یك ركورد گیری؟ ای كاش آنان كه ترا حفظ كرده اند ،‌حفظ كنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نكنند .
خوشا به حال هر كسی كه دلش رحلی است برای تو . آنانكه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می كنند ،‌گویی كه قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.

آنچه ما باقرآن كرده ایم تنها بخشی از اسلام است كه به صلیب جهالت كشیدیم...

 


یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:20 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.

روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.

پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،

اما...

تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.

با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟

پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.

بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید

....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود.... این راز زندگی کردن است....



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:18 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

چوپانی و تاجری دوست بودند و هردو هدف مشترک دور دنیا دیدن را داشتند، تاجر یه عمر پول جمع کرد برای هدفش ونهایت بعد 30 سال که خواست دور دنیا را ببینه از دنیا رفت و موفق نشد و چوپان هر روز با گوسفندانش به یه نقطه از دنیا رفت و بعد 30 سال در نهایت سلامت به شهر اصلیش با کلی ثروت اومد...



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:16 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگين بودند 
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند 
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند 
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها 
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند 
عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای ديگر خواهان باز گشت مارها شدند 
مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند 
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنيا می آيند 
تنها يك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است 
اينكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده 
می شوند يا دشمنانشان!
 



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:14 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

سال ها پیش مدتی را در جایی شبیه بیابان به سر می بردم. یکی از دوستان چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه ی بزرگ با یک سر پناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و نا امن، دوست مناسبی به نظر می رسید.
مدتی با هم بودیم؛ من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد.
تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد!
دامپزشک درمان او را بی اثر دانست و گفت: “نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود!”
صاحب سگ نتوانست به کشتن سگ رضایت دهد، پس از من خواست که او را از خانه بیرون کنم تا در بیابان بمیرد. من نیز او را بیرون کردم؛ ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مُصر هستم، رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.
هرگز او را ندیدم تا این که روزی برگشت! از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود.
او زنده مانده بود و بر خلاف تمام قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود.
نمی دانم کجا رفته بود و یا از کجا غذایش را تهیه کرده بود اما فهمیده بود که چرا باید آن جا را ترک می کرده
و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود …

در آن نزدیکی چهار دیواری دیگری بود که نگهبانی داشت.
چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند!
گفت: “سگ در آن اوقاتی که بیرونش رانده بودی، هر شب می آمد پشت در و تا صبح نگهبانی می داد.
صبح پیش از آن که کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفت.”

هرشب!!!!


 



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:12 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

"آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جريان يک عمل جراحی در سال 1983 دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايی از طرفدارانش دريافت کرد. يکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنين بيماری انتخاب كرد...؟؟؟؟ او در جواب گفت:

 در دنيا 50 ميليون کودک بازی تنيس را آغاز می کنند. 5 ميليون نفر ياد می گيرند که چگونه تنيس بازی کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه ای ياد می گيرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا می کنند، چهار نفر به نيمه نهايی می رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟؟؟؟ و امروز هم که از اين بيماری رنج می کشم، نيز نمی گويم...  خدایا چرا من؟؟؟؟ .

راه حل یک مسئله

همیشه روی مسئله تمرکز کن نه روی راه حل حتما می پرسی چگونه؟ یک داستان واقعی برات تعریف می کنم تا متوجه شوی اولین باری که آمریکایی ها به فضا رفتند با مشکلی روبرو شدند و آن این بود که خودکار در فضا نمی نوشت و آنها برای تهیه گزارش مشکل داشتند.برای حل این مشکل گروهی تشکیل شد و10 سال تحقیق کردند و12 میلیون دلار خرج کردند تا خودکاری ساختند که در فضا می نوشت. به نظر تو روس ها چه کردند؟ (بعد از پاسخ ادامه را بخوان!)   

روس ها از مداد استفاده کردند! بله، آمریکایی ها روی راه حل تمرکز کردند و روس ها روی مسئله! تو هم برای حل یک سوال سخت روی یک راه حل نمون...!   راه های دیگرو امتحان کن!

تو نسبت به مسائل اطرافت چه واکنشی داری؟

میخی در چهار چوب در سازمانی که محل تردد بود به طرز خطرناکی قرار داشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت،نفر دوم میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت، نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت: وقتی کارم تمام شد برمیگردم و میخ را در می آورم تا کسی آسیب نبیند، نفر چهارم به محض دیدن میخ و وجود خطر فوراً آن را در آورد و بعد به دنبال کار خود رفت...! هر فردی نسبت به مسائل اطرافش واکنشی دارد..!     نفر اول با درجه شناخت پایین و بی توجه به پیرامون خود. نفر دوم شناخت داشت اما مسئولیت پذیر نبود. نفر سوم شناخت داشت و مسئولیت هم داشت اما وقت شناسی نداشت. ولی نفر چهارم شناخت بالا و مسئولیت پذیر و وقت شناس بود و نسبت به مسائل پیرامون    بی اهمیت نبود.!



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:10 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:" آه! اگر می توانستم ثروتمند شوم آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به او خدمت می کردند. حالا می توانست هر چقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگز به عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:" آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!" اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود میبرد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت: "کاش میتوانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد میکند!" 
فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:7 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! 

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! 

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! 

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!! 

نتیجه اخلاقی: بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دیم.




یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:7 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

یکی از روزها ، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند:
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند....! وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد...!  وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!


 



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 2:5 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی...

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!




یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 1:59 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت :

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند!

عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد! :

روستا زاده پیر در جواب گفت:

از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟

و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است.

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.

این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.

پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟

فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست.

همسایه ها بار دیگر آمدند :

عجب شانس بدی...

کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟

چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!!!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در

سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.

همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :

عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت:((از کجا میدانید که ....؟))

نتیجه گیری :

همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل ، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است!

خداوند حکیم در قرآن کریم سوره بقره می فرماید :

عَسی أَن تَکرَهوُا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسی أَن تُحِبّوُا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم وَاللهُ یَعلَمُ وَ أَنتُم لا تَعلَموُنَ

چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در آن بوده و چه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است! خداوند داناست و شما نمیدانید...
:



شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 2:49 بعد از ظهر ::  نويسنده : sara       

 یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند . در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند .

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند .
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود



شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 10:28 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه



ادامه مطلب ...


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 10:24 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 مادرم همیشه از من می‌پرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟



ادامه مطلب ...


شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 10:17 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 حاکمی از برخی شهرها بازدید می كرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شكایت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویید و از هیچ كس نترسید، كه زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟
عالی جناب! از این همه هرگز،
هیچ ندیدم!
حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند! آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردی، به زودی نتیجه نیكو خواهی دید.
سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شكایت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویید و از هیچ كس نترسید، كه زمانه، زمانه ی دیگری است!
هیچ كس شكایتی نكرد، کسی برنخواست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروی بینوایان را به رایگان می‌بخشد؟
تنها صدائی از میان جمع که پرسید:
"عالی جناب! دوستِ من ـ
حسن ـ چه شد؟"

da3tanak.mihanblog.com



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد